دم شما گرم ...

ساخت وبلاگ
از زیر پل پرستو ،دست راست ، کنار بازار میوه و تره بار ، سربالایی هست که میرود به سمت بوستان بهشت مادران . هوا رو به تاریکی می رفت که شیب تند کوچه را به سمت بالا می رفتم و به جای حظ بردن از رنگ سبز تیره دار و درخت اطرافم، هر چه بلد بودم نثارش می کردم و نفس زنان راهم را ادامه می دادم. برای نفس تازه کردن ایستادم . برای اولین بار بعد از ماه ها تصمیم گرفتم حرفم را به خودش بگویم. از آن بالا کمی پایین را نگه کردم بلکه وَرِ همیشه تسلیم وجودم غلبه کند به وَرِ زخم خورده و شاکی وجودم . اما نشد . وَرِ شاکی ام موبایل را یرداشت ، شماره اش را نوشت و برایش آرزو کرد که همان آتشی که به زندگیم انداخت به جانش بیافتد . بعد هم انگشتم را گرفت و صفحه را از قسمت send لمس کرد . وَرِ تسلیم ، تسلیم شد . با خودم گفتم تمام شد ، رفت . فردایش ، دقیقا روز بعد همان وقت ها بود که وَرِ شاکی ام میان اتاق هیکلم را به رقص درآورده بود و وَرِ تسلیم لبخند میزد ، انگار زیاد هم بدش نیامده بود . اتفاق تکرار شده بود . اینبار برای او . 

نجوا نوشت : خدایا داستان چیه ؟؟؟!!! پدرمُ درمیاری بعد که طاقتم تموم شد جبران می کنی ... خوب نکن از اول ، چه کاریه !!! اما دمت گرم ... چسبید .  

نتیجه نوشت : همیشه هم تحمل کردن خوب نیست . همیشه هم تلافی نکردن خوب نیست . همیشه هم خوردن و هیچی نگفتن خوب نیست . یه موقع ها وقتی خوردی باید همچین بزنی که طرف نتونه از جاش پاشه . بعدش تازه می فهمی حال خوب یعنی چی .


اتاق عشق...
ما را در سایت اتاق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahra otaghehghi بازدید : 194 تاريخ : يکشنبه 21 مهر 1392 ساعت: 18:08